مامان خانوم اینا رو گفت تا کلاس رفتن من رو توجیه کنه ولی من صرفنظر از این صحبت ها (و یا شاید هم در راستای همین صحبت ها) من این بازی رو دوست دارم ... علاقه ی من به شطرنج برمی گرده به روزایی که وقتمو با بابااکبر می گذرونم ... بعد از کلی کشتی و فوتیال و نینجا بازی و غیره که دیگه نفسی باقی نمی مونه واسه تجدید قوا می شینیم روبروی همدیگه و رقابت با مهره ها رو شروع می کنیم.
البتههههه علم من از شطرنج شامل اسم و جانشانی مهره ها می شد نه بیشتر .... سبک بازی رو من تعیین می کردم ... و تعیین کننده نتیجه هم تعداد مهره های بیرون از صفحه بود که همیشه من برنده بودم چون اگه غیر این بود بازی رو بهم می زدم ... چرا ؟؟؟؟ چون زورم زیاده (مخصوصا" پیش بابا اکبر )
خلاصه مامان اول تابستون واسم یه جا رزرو کرد توی یه مدرسه شطرنج ...که بعد سه ماه زنگ زدن و گفتن ترم مناسب سن من می خواد شروع شه و اگه دوست دارم تشریف ببرم ... بعد از چندین بار سوال و جواب که مطمئنم و دوست دارم ... من بازی با مهره ها رو شروع کردم ... با گذشت سه جلسه می تونم بگم با وجود اینکه جز کوچکترین نفرات کلاس می شم اما بیشترین ستاره رو گرفتم ... بگذریم که تایمش بعد مدرسه نفس گیره و بعضی وقتا تنبلیم می شه اما شوق گرفتن ستاره و شایدم یه برد واقعی منو می رسونه به کلاس... ببینیم تا کجا می تونم پیش برم ...
پی نوشت : شروع کلاس 14 مهر 95
طاها... یک مرد کوچک...برچسب : نویسنده : amystarletb بازدید : 116