آخرین روزهای سال ۹۶

ساخت وبلاگ
امسال چهار شنبه سوری بابام سرکار بود ... مامانم به خاطر من کلی وسیله آتیش بازی خریده بود تا از آخرین سه شنبه سال نهایت لذت رو ببرم ... و چون من و مامانم بی تجربه بودیم و تنها ... برای انجام مراسم رفتیم خونه ی مامان لیلا تا با کمک عمو محمد آتیش بازیمونو راه بندازیم ... عمو  هم جایی کار داشت و دیر اومد و من شروع کردم به ناسازگاری و کلافگی ... مامان خوشگلم واسه خاطر دل من یدونه از این چیزایی رو که خریده بود رو برد تو تراس تا یه کمی کیف کنیم ... با اینکه کلی به فروشنده اصرار کرده بود که همه ی چیزایی داره می خره فقط نور داشته باشه اما این یکی صدایی داشت کر کننده ... اولش که جفتمون هنگ کرده بودیم بعد که یکم حال مامانم بهتر شد برگشت منو نگاه کرد دید دارم گریه می کنم ... نگو یه ذره از چوب این وسیله پر صدا که به کمک اون تو گلدون ثابتش کرده بودیم در رفته بود و خورده بود تو پیشونی من ... هیچی دیگه من گریه مامانمم گریه همشم به خودش لعنت می فرستاد ...اومده بود منو شاد کنه کباب شده بود ... حالا تو همون حال هی بهش می گم اگه می خورد تو چشمم تو چیکار می کردی هان باید همه ی پولشو خودت می دادی ... رایا بیچاره هم که تو دل مامانم گوله شده بود ... هیچیم نشده بودا اما تا جایی که می شد کولی بازی دار آوردم و دل مامانمو لرزوندم ... بعدم همه اونایی که شکل اون بودنو شکستم و ریختم تو سطل ... خاله مهدیه هم هی می گفت بابا بده من بازی کنم باهاشون منم اصرار که اینا خطرناکه .... خلاصه بعد یه ساعت آرامشمو بدست آوردم و با خاله هام و عمو محمد و مامان لیلا و مامان خوشگل رفتیم تو حیاط تا آتیش بازی کنیم ... اولش تا جایی که ممکن بود دور وایستادم از دور تماشا کردم اما کم کم اومدم جلوتر و از رو آتیش پریدم ... آخرم بالون آرزوها رو به هوا فرستادم ... آرزومم این بود که مدرسه تموم نشه ...چراشو نمی دونم ؟؟؟

جونم براتون بگه یه تغییر بزرگ کردم ... اونم اینه که بی دلیل و واسه دلم هر وقت هوس می کنم شب می مونم خونه ی مامان لیلا اینا ... کلی هم حال می کنم چون قانون به موقع خوابیدن و یکی دو تا قصه رو دور می زنم ... شده مامان لیلا 14 تا قصه هم تو یه شب بخونه ساعت برسه به 12 و باز من بگم یکی دیگه ... خلاصه که خیلی حال می ده 

 اون شبم یه پا وایستادم که من نمی یام و می خوام شب اینجا بمونم و صبح از اینجا برم مدرسه ... هیچی دیگه بعد از کلی قول که زود می خوابم مامانم رفت تا صبح کیف و روپوش منو بیاره و من موندم ... صبح وقتی مامانم اومد هر چی تمارض کردم که نرم مدرسه نشد و بالاخره با کمی تاخیر رفتم مدرسه ... که البته آخرین روز مدرسه تو سال 96 بود و تعطیلات نوروزی من شروع شد ...

و اما کادوی عید 

مدتها بود از پدر و مادر عزیزم برای مناسبتهای مختلف یه PS4 یا کامپیوتر با دسته می خواستم اما نزدیکش که می شدیم نظرم عوض می شد و موکولش می کردم واسه مناسبت بعدی ... تزم هم این بود که شاید مدل جدیدترش بیاد و من قدیمیشو نخریده باشم ... عیدی امسالم شامل همین مناسبتها می شد یه روز می گفتم می خوام یه روز می گفتم نه وایستیم واسه تولدم یه چیز دیگه عیدی می خوام وایستید فکر کنم .... اما تو یکی دو روز گذشته بد جور دلم با کامپیوتره ... تازه قول دادم اگه واسم بخرن تا یه سال هیچی ازشون نخوام (الکی)

جمعه رفتم خونه ی مامان لیلا و مامانم اینا رفتند بهشت زهرا ... شبم موندم اونجا ... فرداش بابا امیر اومد دنبالم و رفتیم خونه ... همینجوری که با مامان و بابام حرف می زدم رفتم تو اتاقم و یهو دیدم ... وای پسر یه سیستم کامل با دسته و تلوزیون همون قدری که می خواستم رو میزمه ... بعد با تعجب هی می گفتم این چیه این چیه و به شیوه ی خودم ذوق کردم و ولو شدم کف اتاق ... فیلمشم موجوده ... و به این ترتیب من چسبیدم به صندلی کامپیوترم تا ببینیم کی ازش سیر می شم ...

مامان و بابا هم همزمان با لذت بردن من از کامپیوترم  به ادامه خونه تکونیشون رسیدن ... هر چند باب وسطاش هی به بهانه کمک به من می پیچوند و میومد با هم بازی می کردیم ولی بهر شکلی بود خونه تکونی در لحظات آخر قبل از سال تحویل به پایان رسید .

پی نوشت 1: پیشاپیش سال نو همگی مبارک 

پی نوشت 2: نمی تونم بگم سال 96 چجوری بود خبر اومدن دخترک و نبود مامان یه تناقض بزرگ تو ذهنم ایجاد کرده ... میدونم 97 با اومدن دخترک خردادی من خیلی شیرین و قشنگ میشه انشاالله 

پی نوشت 3: خدایا عزیزانم رو به خودت می سپارم مواظبشون باش

طاها... یک مرد کوچک...
ما را در سایت طاها... یک مرد کوچک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : amystarletb بازدید : 116 تاريخ : شنبه 29 ارديبهشت 1397 ساعت: 19:10