بعد از ثبت نام تصمیم بر این شد که من تا آخر مرداد برم مهدکودک و شهریور رو استراحت کنم .....
اما ....
از اواخر تیر یکی یکی دوستام از مهد خداحافظ شدن سامیار دوست ، رادین براری ، پارمیس ، حنانه، آوا ، سارینا ، ساینا و خیلیای دیگه و با رفتنشون من شروع کردم به سوال پرسیدن ...
مامان چرا سامیار بزرگ شده و میره مدرسه اما من نمی رم هنوز ؟
مگه منو رادین دوتامون شش سالمون نیست پس چرا اون نمی یاد مهد ؟
پارمیس الان می ره مدرسه یا استراحت می کنه خونه ؟ یعنی من دیرتر می رم مدرسه که دیرتر قراره استراحت کنم ؟
و ...و ...و هزاران سوال دیگه
خلاصه انقدر گفتم و پرسیدم که پنجشنبه 31 تیر ماه مامانم بهم گفت اگه بخوای می تونی دیگه مهد نری و به جاش کلاس اسکیت و زبان ثبت نامت کنم البته تا شروع کلاسها باید بدون بهونه گیری بری خونه مامان لیلا ... نظرت چیه ؟ منم از خدا خواسته بدون ذره ای تردید قبول کردم ... می خواستن منو وسوسه کنن هی گفتن دلت واسه خاله سارا و بقیه تنگ نمی شه ... حوصلت سر نمی ره ... منم گفتم اصلا" اصلا" دیگه بزرگ شدم می خوام استراحت کنم و بعدشم برم مدرسه
پی نوشت : رفتم از خاله سارا و دوستام خداحافظی کردم و دوره ی مهدکودک رو تموم کردم .
پسرکم امیدوارم همیشه و همیشه موفق یاشی
طاها... یک مرد کوچک...برچسب : نویسنده : amystarletb بازدید : 224